قسمتی از رمان زیبای سمفونی مردگان
قسمتی از کتاب "سمفونی مردگان" نوشته ی عباش معروفی:
پدر نماز وحشت خواند،و بعد که هوا گرگ و میش شد،بی آن که با کسی حرف بزند به حیاط رفت.در زیرزمین را با لگد گشود،و درست در لحظه ای که خورشید از تیرگی در آمد ،آن اتاق را با تمام اثاثیه و کتاب هایش به آتش کشید.روی لکه ی سیاهی که کنار حوض از ماه ها پیش مثل عنکبوت سیاه لش خود را پهن کرده بود،قدم میزد و می گفت:"این روح شیطان است که دارد می سوزد."غروب پیش از تاریک شدن هوا آیدین آمد .خانه در سکوت غم انگیز ی فرو رفته بود.گویی یکی از افراد خانواده مرده است،و دیوار ها راز مرگی را پنهان نگه میدارن.و سال ها بعد هنگاهی که آیدین این روزها را به یاد می آورد به مادر گفت : " خیلی غم انگیز بود.بوی سوختگی می آمد.بوی دود می آمد.و آیدین انگار که میداند چه اتفاقی افتاده ،با خونسردی تمام به حیاط رفت،به دخمه نزدیک شد ،و در برابر آن سیاهی احساس میکرد بی وزن شده است. نمیتوانست باور کند و از خشم به خود می لرزید.از پله های زیرزمین پایین رفت.آن جا فقط سیاهی و نیستی بود.آب سیاهرنگی کف زمین را پوشانده بود.بوی ویرانی و مرگ می آمد،بوی بشر اولیه،و بوی حیوانیت.انگار کسی را سوزانده اند و خاکسترش را به در و دیوار مالیده اند.اتاق پر از خاکستر و چوب نیم سوخته بود. و کتاب ها و شعر ها همراه شعله ی آتش به آسمان رفته بودند.حتی چیزی هم پیدا نمیشد که آیدین بتواند لحظه ای روی آن بنشیند.یک لحظه تصمیم گرفت با سنگ تمام شیشه های خانه را بریزد پایین .بعد هوار بکشد:"اگر زندگی ات را آتش نزنم بچه ی تو نیستم."